کیان جونمکیان جونم، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 22 روز سن داره
نوژان جونمنوژان جونم، تا این لحظه: 9 سال و 1 ماه و 29 روز سن داره

کیان و نوژان

1393

برای کیان عزیزم و همه کسانی که این مطلب و میبینن در سال 1393 با من بیا تا از میان شکوفه های بهاری گذر کنیم   از سایه سار درختان سبز بگذریم هم نوای برگ های رنگارنگ پاییز شویم از میان برف ها راهی به بهار بگشاییم   تا جهانی رنگارنگ برای فردایی بهتر بسازیم با من بیا..... ...
27 اسفند 1392

تقویم

سلام اینم تقویم کیان که دوست خوبم شیما جون مامان شاهین برام طراحی کرد و منم دادم یه جا برای چاپ اونام اشانتیون هم کارت پستال بهمون دادن و هم یه تخته شاسی 20*30 خوبیش هم این بود که همه این کارا اینترنتی انجام شد و ما برای این کار اصلا بیرون نرفتیم .     البته چون خیلی حجم اش و کم کردم یه کم بی کیفیت شد!! دست شیما جون درد نکنه انقدر با سلیقه است اینم تخته شاسی اشه ...
27 اسفند 1392

یه نفر دیگه!!!!!

کیان از بیرون رفتن اصلا خوشش نمیاد مگر اینکه بخواد پارک و جاهای اینطوری یعنی حتی اگر برای خودش هم بخواهیم خرید کنیم بازم دوست نداره بیاد!! دیشب میخواستیم بریم بیرون که کیان گفت من نمیام باباش هم گفت من و مامان میریم تو اگه دوست داری بمون خونه کیانم گفت : کاش یه نفر دیگه هم داشتیم ! (واسه اینکه پیش آقا بمونه و تنها نباشه ) ...
26 اسفند 1392

آخر 92

سلام به همه دوستای عزیز دیگه واقعا سال 92 داره تموم میشه هر چند برای من خیلی خیلی زود گذشته طوری که باورم نمیشه بعد از تحویل سال 92 ما رفتیم امامزاده صالح میدونم همه موقع تحویل سال میرن اما خوب ما سال اولی بود که تو خونه خودمون بودیم واسه همین هم بعدش رفتیم سال قبل هم همون هفت سین همشگی و چیدم اما اگه بدونین لحظه تحویل سال هیچ سینی سر جاش نبود اول اش کیان سیب و برداشت و گاز زد بعد نوبت سنجد شد که تمام ظرف و خورد سکه هم که داخل جیب اش بود تخم مرغ و هم که از اول فکر میکرد جزو اسباب بازی هاشه و بعد از سال تحویل هم ما داشتیم نهار میخوردیم دیدم صداش نمیاد رفتم دیدم سیر ها رو هم برام پوست کنده خدا رو شکر از بوی سرکه بدش میومد خلاصه که کلا نیم ...
25 اسفند 1392

بهار

باز کن پنجره ها را که نسیم روز میلاد اقاقی ها را جشن میگیرد و بهار، روی هر شاخه کنار هر برگ، شمع روشن کرده است..... ...
24 اسفند 1392

آخر زمستان 91 و ادامه

آخرای زمستون 91بالاخره بعد از یه دنیا سختی کشیدن که نمیخوام کوچکترین اشاره ای بهش بکنم اومدیم خونه خودمون هر چند اونی که من میخواستم نبود اما همه خوبی اش این بود که مال خودمون بود تمام و کمال ! شب اولی که اومدیم این خونه کیان مریض شد و از اونجایی که تخت اش تو این خونه دیگه کنار تخت ما جا نمیشد برای اولین بار تو تخت ما خوابید !!! البته آخرین بار هم بود چون از فردا شب اش رخت خواب اش و پهن میکردم پایین تخت خودمون !!! روزای اول حتی یه بارم این بچه نگفت اینجا کجاست؟ بریم اون خونه؟ یا هر بهونه دیگه ای ... فقط اونجا یه همسایه داشتیم که گاهی میرفتیم خونه شون یکی دوباری که حوصله اش سر میرفت میگفت بریم اونجا انقدر این بچه من بی تفاوته که باورتون نمیش...
19 اسفند 1392